بازي روزگار را نمي فهمم! من تو را دوست مي دارم. تو ديگري را..... ديگري مرا..... و همه ما تنهاييم
عمر ما رامهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما بناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
گر یه ات از سر شوق
خنده ات از ته دل
هر غروبت دلشاد
نازنین خاطره ام
روزگارت خوش باد
تاج فقرام بر سر و تخت قناعت زیر پا
تا ابد خط امان دارم ز دیوان ازل
+ نوشته شده در دوشنبه چهارم تیر ۱۳۸۶ ساعت 14:5 توسط رازینو
|