زندگی حکایت مرد یخ فروش است که از او می پرسند فروختی؟ گفت نخریدند,تمام شد
باتوحکایتی دگراین دل ما بسر کند --- شب سیاه قصه راهوای تو سحر کند
باور ما نمی شود در سر ما نمی رود --- وز گذر سینه ما یار دگر گذر کند
شکوه بسی شنیده ام از دل درد کشیده ام --- کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کنم
مقصد و مقصودم تویی عشقم و معبودم تویی --- از تو حذر نمی کنم سایه مگر سفر کند
چاره کار ما تویی یاور و یار ما تویی --- توبه نمی کند اثر مرگ مگر اثر کند
مجرم آزاده منم تن به جزا داده منم --- قاضی درگاه تویی حکم سحر گاه تویی
.
+ نوشته شده در چهارشنبه دهم مرداد ۱۳۸۶ ساعت 18:27 توسط رازینو
|